سلام سلام
روزگاريست که حقيقت هم لباسي از دروغ بر تن کرده استو راست راست توي خيابان راه مي رود عشق نشسته است کنار خيابان , کلاهي کشيده بر سر و دارد گدايي مي کند و مرگ , در قالب دخترکي زيبا , گلهاي رز زرد مي فروشد زندگي , در لباس افسر پليس , براي ماشين هاي تمدن سوت مي زند و شادي , در هيئت گنجشکي کوچک , توي سوراخي در زيرشيرواني , از ترس گربه خشونت , قايم شده است
زيبا بود
به روزيم و منتظر